به گزارش فرهنگ امروز به نقل از مهر/صادق وفایی؛ ترجمه کتاب «جهان ادراک» نوشته موریس مرلوپونتی فیلسوف فرانسوی در سال ۹۱ توسط نشر ققنوس منتشر و راهی بازار نشر شد. این کتاب که ۷ نوشتار از مرلوپونتی را شامل میشود توسط فرزاد جابرالانصار به فارسی بازگردانی شده که جا دارد ابتدای بررسی این اثر به ترجمه خوب و روان آن اشاره داشته باشیم.
کتاب پیشرو، گردآوری ۷ نوشتار مرلوپونتی است که این فیلسوف آنها را برای پخش از رادیو نوشت و در سال ۱۹۴۸ یعنی ۳ سال پس از جنگ جهانی دوم آنها را ایراد کرد. مرلوپونتی از فلاسفه پدیدارشناس مطرح جهان است که پایاننامه یا کتاب «پدیدارشناسی ادراک» او، کمی پس از آزادی فرانسه از اشغال آلمان در سال ۱۹۴۵ چاپ شد که سهم عمده و ماندگار مرلو پونتی در فلسفه به شمار میرود.
اواخر جنگ جهانی دوم، ژان پل سارتر و مرلو پونتی در گروهی که روزنامه نهضت مقاومت فرانسه با عنوان کومبا را منتشر میکرد به آلبر کامو ملحق شدند. یکی از اشتراکات مرلوپونتی با سارتر و کامو، رشد و بزرگشدن بدون پدر است. تجربه اشغال فرانسه به دست آلمان، مرلو پونتی را وادار کرد بسیار جدیتر از قبل به سیاست بیندیشد. به این ترتیب پس از آن، مسائل سیاسی را هم وارد فلسفهاش کرد. مرلوپونتی هم مثل هر چهره یا اندیشمند دیگر، دوران فراز و فرود داشته پس از مرگش با چرخش توجه فیلسوفان فرانسوی از پدیدارشناسی اگزیستانسیالیستی فرانسوی به سمت مطالعه فلسفه آلمانی، به ویژه آثار هایدگر و استادان تردید، یعنی مارکس، نیچه و فروید، شهرت او نیز در فرانسه به سرعت کم شد.
مقدمه
کتاب «جهان ادراک» شامل نوشتارها و تدبرات مرلوپونتی با زاویه نگرش پدیدارشناسانه برای درک جهان و مولفههای اطراف ماست. او در این راه به مقابله با طریقه ادراک جهان توسط فلاسفه کلاسیک و عقلگرا پرداخته و همانطور که از او سراغ داریم، از علم و هنرهای مدرن هم بهره گرفته است. او بر این باور است که باید جهانِ به ادراک درآمده را دوباره کشف کنیم.
به عقیده مرلوپونتی نمیتوانیم چیزی را بفهمیم که ادراک نمیشود یا قابل ادراک نیست. «پدیدارشناسی ادراک» که نامش در بالا رفت، یکی از شاخهها یا سنتهای مهم پدیدارشناسی است که مرلوپونتی سهم قابلتوجهی در پیشرفت و توسعه مطالب آن داشته است. او در این راه نشان داد که مفهوم دوگانگی سوژه و ابژه وجود ندارد. یکی از جملات مهماش در این زمینه که در کتاب «جهان ادراک» درج شده، این است: «از آنجا که از طریق بدنمان ادراک میکنیم، این بدن خودیْ طبیعی و به عبارتی سوژه ادراک است.»
تدبرات مرلوپونتی در جهان مدرن
مرلوپونتی یکی از فلاسفه مدرن است و درباره جهان مدرن تدبرات جالبی دارد. همین تدبرات باعث میشود که بر این عقیده باشد که جهان ادراک تنها شامل اعیان طبیعی نیست، بلکه نقاشی، قطعات موسیقی، کتابها و تمامی چیزهایی را هم که آلمانیها «جهان فرهنگ» مینامند در بر میگیرد. از نظر او، در جهان مدرن از جزمیت و اعتماد به نفس جهانبینی قدیم چه در هنر، چه در دانش و چه در کنش، خبری نیست.
از جمله ویژگیهای تفکر مدرن که مرلوپونتی آنها را برمیشمارد، ناتمام بودن و مبهم بودن است. دیدگاه انتقادی یکی از آوردهها و محاسن تفکر مدرن است که مرلوپونتی دربارهاش مینویسد: نگاه به انسانها از بیرون ذهن را به سوی انتقاد از خویش سوق میدهد و آن را سلامت نگه میدارد. حیات انسانی از یک سوی دنیا تا سوی دیگر با خود روبرو میشود و به مدد کتاب و فرهنگ با کل خویش به صحبت مینشیند.
اما این فیلسوف بر این باور است که در دوران مدرن تنها آثار هنری نیستند که ناتماممند، بلکه جهانی که این آثار بیانگر آنند، هم مانند اثری فاقد نتیجهگیری است. میدانیم که عدم قطعیت یکی از عناصر و مولفههای اثر یا نوشته مدرن است. از نظر مرلوپونتی که در این فضای مدرن تنفس کرده و فیلسوفی مدرن محسوب میشود، انسانیت هم امری متغیر است چون هرکس میتواند به آنچه از درون صحیح میداند معتقد باشد و در عین حال هیچکس نمیتواند بدون اینکه پیشاپیش درگیر روابطی خاص با دیگران باشد، بیندیشد یا تصمیم بگیرد. همه تنها هستند و با اینحال، هیچکس نمیتواند بدون دیگران سر کند. بنابراین میتوانیم از نظر مرلوپونتی چنین استفاده کنیم و بگوییم که انسان عصر مدرن، درگیر یک موقعیت متناقض است. او مینویسد: «هرگز نمیتوانیم به آرامش کامل دست یابیم. پیوسته ناگریز از کلنجار رفتن با تفاوتهایمان هستیم.»
از نظر فلاسفهای چون مرلوپونتی صورت مدرن اومانیسم دیگر لحن جزمگرایانه سدههای پیشین را ندارد. دیگر نباید به این دلیل که جامعهای از ارواح ناب هستیم به خود ببالیم؛ در عوض بیاییم به روابط واقعی میان مردم در جوامعمان نگاه کنیم. این روابط تا حد زیادی از نوع روابط خدایگان و بندهاند. در این باره در بخش چهارم این مطلب بیشتر خواهیم نوشت اما به طور خلاصه میتوانیم از یکی از فرازهای کتاب «جهان ادراک» بهره برده و اشاره کنیم که فرانسه سرزمین جنبشهای مدرن در هنر و ادبیات است، و نیز سرزمین پستمدرنیسمی که هرگونه منزلت خاص برای علوم طبیعی را انکار میکند.
مخالفت با جزماندیشی علم قدیم و عینیتگرایی مطلق
مرلوپونتی در نوشتارهای خود در کتاب پیش رو، با جزماندیشی علوم کلاسیک و قطعینگری آنها مخالفت میکند. این کار بیشتر در نوشتار اول کتاب و سپس به طور پراکنده در دیگر نوشتارها انجام شده است. نکته مهم در نوشتهها و اندیشههای او این است که علم، دانش مطلق نیست بلکه بخشی از آگاهی است. یعنی علم، در حکم اطلاعات و دادههاست. مرلو پونتی تصریح میکند علم صرفا بازنماییهایی انتزاعی از پارهای جنبههای جهان پدید میآورد که حایز ارزشهای تکنولوژیکی هستند، اما «دانش مطلق و کامل» نمیسازند. نکته مهم این میان، این است که هر تصور منسجمی از خودآگاهی با آگاهیای که دیگران از ما دارند تنظیم میشود. به این ترتیب، خودآگاهی ما همواره به وساطت زبانی است که آن را از دیگران آموختهایم و وابسته است به استفاده دیگران از آن.
خلاصه مقاله اول کتاب «جهان ادراک» با عنوان «جهان ادراک و جهان علم» این است که علم، دیگر مثل گذشته یعنی دوران کلاسیک و قرون وسطی، در حکم وحی منزل نیست. او مینویسد: «تا زمانی که در نگرش عملی یا منفعتگرایانه متوقف بمانیم، جهان ادراک، تا اندازه زیادی، قلمروی ناشناخته خواهد بود.» و بر این باور است که پیشرفت دانش دقیقا منوط بوده است به روی گرداندن از آنچه حواسمان هنگام مراجعه سادهلوحانه ما به آنها اظهار میکنند. با وجود تغییر شرایط از دوران کلاسیک به مدرن و سپس پسامدرن، به تعبیر مرلوپونتی در فرانسه هنوز هم سنتی قدرتمند وجود دارد که علوم طبیعی را سرمشق دانش میداند.
در مقابله با علم قدیم و جزماندیشیهایش، مرلوپونتی به فلسفه مدرن پناه میبرد. البته به این مساله هم اشاره میکند که هدفش تخریب علم قدیم و کلاسیک نیست بلکه تنها چیزی که مورد حمله و انتقاد جدی اوست، جزمیت آن علمی است که خود را حائز دانش مطلق و کامل میپندارد. نمونهای که در این زمینه قابل توجه است، تقابل فیزیک دکارتی با فیزیک نسبیتی است. به باور مرلوپونتی عینیت مطلق و نهایی رویایی بیش نیست؛ فیزیک نسبیت همچنین تصور مشاهدهکنندهای مطلق را رد میکند.
نکتهای که مرلوپونتی در کتاب «جهان ادراک» در این باره مطرح میکند چنین است: وقتی علم هنوز به وجود نیامده بود، از آن انتظار داشتیم همه جوابهایمان را برایمان فراهم آورد. پرسشی که فلسفه مدرن در مورد علم مطرح میکند در صدد نیست با حق موجودیت علم مقابله کند یا هر مسیری را بر پژوهشهای آن ببندد.
از نظر این فیلسوف سوژه ادراککننده شبیه دانشمندی است که تعمق، برآورد و نتیجهگیری میکند و اندازهای که ادراک میکنیم در حقیقت اندازه حاصل از حُکم ماست. با مقایسه آموزههای مرلوپونتی با فیلسوفی عقلگرایی چون دکارت، با این ایده مواجه میشویم که انسان به جای آنکه ذهن و بدنی باشد، ذهنی است با بدنی؛ موجودی که تنها به این سبب میتواند به حقیقت اشیا دست یابد که بدنش، چنانکه میدانیم، در میان اشیا جا گرفته است. تجربه ما دارای کیفیات متعددی است که اگر جدا از واکنشی که در بدن ما بر میانگیزند مورد مطالعه قرار گیرند، تا حدود زیادی از معنا تهی خواهند شد.
تقابل مرلوپونتی با رنه دکارت
تعدادی از نظریات مرلوپونتی در گفتارهای این کتاب در تقابل با نظریات فلاسفه کلاسیک مانند رنه دکارت قرار دارد. مرلوپونتی نمونههایی از آموزههای دکارت را ذکر و سپس در رد آنها نوشته است. این تقابل به طور خلاصه ریشه در تفاوتهای فلسفه عقلگرایانه و فلسفه تجربهگرا دارد. مرلو پونتی بر این باور است که یکی از دستاوردهای عظیم هنر و فلسفه مدرن، ممکن ساختن کشف دوباره جهانی بوده است که در آن زندگی میکنیم اما همیشه استعداد این را داریم که دربارهاش غفلت کنیم.
به طور خلاصه میتوان این توضیح را ارائه کرد که تجربهگرایان کلاسیک معتقد بودند که از آنجا که تمامی ایدهها یا تصورات ما از تجربه کسب میشوند، برای ایدهها، یا مفاهیمی که به این طریق حاصل نشده باشند، حتی در مواردی که مانند مفاهیم ریاضی از قبیل نامتناهی، به هیچ وجه شرح روشنی از چنین اکتسابی در دست نیست، نمیتوان هیچ نقش موجهی قائل بود. فیلسوفان عقلگرایی چون دکارت به عکس تجربهگرایان، معتقد بودند که ایدهها، به طور فطری درون ذهن هستند و نقش تجربه در درجه اول صرفا این است که موجب میشود آنها را به کار گیریم.
خلاف نظریات دکارت، مرلو پونتی بر این باور بود که جهان به ادراک درآمده جهان واقعی است، به گونهای که در مقایسه با آن جهان علم فقط نوعی تقریب، یعنی نوعی نمود است. به گفته مرلو پونتی متفکران کلاسیک اعتقاد داشتند که تنها صدایی که ارزش شنیدن دارد صدای انسان بالغ خردمند فرهیخته (البته مذکر) است، زیرا این تنها صدای بامعنا یا معقول است؛ تجربه حیوانات، کودکان، انسانهای بدوی و دیوانگان را میتوان بی درنگ به منزله امری بیمعنا یا یاور، نادیده گرفت. در تصور دکارتی، حیوانات ماشینهای محض هستند و این فیلسوف عقلگرا تا آنجا پیش رفت که نتیجه بگیرد که میآموزم که تنها به عقل خودم اعتماد کنم.
به تعبیر مرلو پونتی، رابطه میان انسان و اشیا دیگر رابطه فاصله و سلطه نیست از آن نوع که در توصیفِ مشهور دکارت بین ذهنِ مسلط و تکه موم برقرار بود. حالا ماجرای موم و عسل چیست؟ مرلوپونتی در یکی از فرازهای کتابش، به مواجهه با موم عسل و تعریف آن میپردازد. هر کیفیت با کیفیاتی در ارتباط است که به سایر حواس پیوند خوردهاند. عسل شیرین است اما شیرینی در حوزه طعم، همان حضور چسبناک عسل را در حوزه لامسه ایجاد میکند. مرلوپونتی ضمن اشاره به ذات واقعی و تغییرناپذیر موم، مینویسد: واضح است که ماهیت حقیقی موم بر حواس من به تنهایی (بی مساعدت عقل) آشکار نمیشود، چراکه حواسم مرا همواره فقط با اعیانی دارای اندازه و شکلی خاص روبرو میکنند. واقعیت موم را تنها میتوان در عقل یافت. زمانی که گمان میکنم موم را میبینم، همه آنچه به واقع انجام میدهم اندیشیدنی دوباره است به موم در واقعیت برهنه آن به وساطت خصوصیاتی که در برابر حواسم ظاهر میگردند. مومی که اگرچه فینفسه فاقد خصوصیات است، منبع تمامی خصوصیاتی است که خود را بر من آشکار میکنند. بنابراین برای دکارت _ و این فکر زمانی طولانی در سنت فلسفی فرانسوی رواج داشته است _ ادراک چیزی بیش از آغاز مبهم دانش علمی نیست.
قدیمیها معتقد بودند چیزی به نام انسان کامل وجود دارد، که وظیفه اش به گفته دکارت، «آقایی و سروری» بر طبیعت است. به این ترتیب، چنین انسانی، علیالاصول میتواند به حقیقت هستی اشیا دست یابد و دانشی بیچون و چرا پدید آورد. خردگرایی کلاسیک که میتوان دکارت را یکی از نمایندگانش دانست، به هیچ وضعیت میانهای بین ماده و فکر قائل نبود و موجودات زنده فاقد شعور را در کنار ماشینهای صرف طبقهبندی میکرد. تفکر دکارتی یا به تعبیر مرلوپونتی تفکر قدیم؛ به حیوانات، کودکان، انسانهای بدوی و دیوانگان عنایت چندانی ندارد. به خاطر میآورید که دکارت حیوانات را صرفا به چشم مجموعهای از چرخ و اهرم و فنر در حقیقت به چشم ماشین، میدید. آن دسته از متفکران قدیم که به حیوانات به چشم ماشین نمینگریستند، به آنها همچون نمونههای اولیه انسانها نگاه میکردند. اما در ساحت فکری مرلوپونتی حیوانات، کودکان و انسانهای بدوی هم پدیدارهایی قابل مطالعه و بررسیاند که پژوهش درباره آنها میتواند آموزههای زیادی را به انسان منتقل کند.
از نظر مرلو پونتی، حیوان به شکلی نامنظم، با آزمون و خطا پیش میرود و در بهترین حالت، ظرفیتی اندک برای گردآوری دانش دارد. حیوان بیش از هر چیز نقصها و محدودیتهایمان را به ما گوشزد میکند. او در پایان یکی از سخنرانیها یا همان نوشتارهای کتاب «جهان ادراک» خود این جمله را میآورد: «چقدر جالب است تصور اینکه دکارت و مالرانش در حال خواندن این قطعهاند و پی میبرند به اینکه حیواناتی که آنها سازوکار یا مکانیسم میپنداشتند، به حاملان موثق نشانههای امر انسانی و ابر انسانی بدل شدهاند.»
علاقه مرلو پونتی برای استفاده از هنر نقاشی
موریس مرلو پونتی در نظریات و نوشتههایش از هنر نقاشی استفادههای زیادی کرده است. این شگرد مرلو پونتی است که از نقاشی برای نمایش مضامین فلسفیاش بهره بگیرد. او، حتی به طور مستقل و نه فقط برای مثالزدن به این هنر پرداخته و به طور مفصل درباره مواجهه مخاطب با یک نقاشی پرداخته است. بخشی از نوشتهها و اندیشههای این متفکر درباره این هنر در کتاب پیش رو هم درج شده است. بهعنوان نمونه یکی از فرازهای مهم مرلوپونتی در این کتاب این است که «بنا نیست چهرهنگار فقط کسی را که نقاشی شده است به یادمان بیاورد؛ با عکاسی بهتر میتوان به این مقصود رسید. معنا باید از درون خود نقاشی به دست آید، و نمیتواند به رابطه با چیزی بیرون از نقاشی، حتی به فرد تصویرشده، وابسته باشد.»
با در نظر گرفتن نظریه محاکات در هنر غربی، و با پیشرفتهای جهان مدرنی که باعث تولید وسیلهای چون دوربین عکاسی شد، بالاخره بحثهایی درباره ضرورت ادامه حیات هنر نقاشی به وجود آمد که اندیشمندنی چون مرلوپونتی در این باره تاملاتی دارند. کاری که نقاشی بناست انجام دهد، از نظر پونتی، دیگر تقلید و ارائه تصویر مشابهی با مدل یا منظره واقعی نیست. این فیلسوف فرانسوی اعتقاد داشت در حالی که علم و فلسفه علم، زمینه را برای کاوش در جهان _ آنگونه که به ادراک ما درمیآید _ فراهم میکردهاند، نقاشی، شعر و فلسفه جسورانه از آنها جلو زدهاند. بنابراین نمیتوان این ۳ را نادیده گرفت و مانند دوران کلاسیک فقط پدیدارها را با اتکا به علم و فلسفه علم تحلیل و تفسیر کرد.
دکارت و مرلوپونتی
مرلو پونتی در مقاله دوم کتاب «جهان ادراک» با عنوان «کاوش در جهان ادراک: فضا» مفهوم فضا را به مدد نقاشی و پرسپکتیو تشریح کرده است. دو جمله مهم او درباره هنر نقاشی این است که «نقاشی ما را دیگر بار به حضور جهان تجربه زیسته میبرد.» و «نقاشی ما را به جانب بینشی درباره خود اشیا باز گرداند.» به همین دلیل و تاثیری که این هنر دارد، مرلوپونتی از آن برای ادراک مفهوم فضا از جهان اطرافمان، بهره میبرد. توجه داریم که او در این کتاب، برخی آموزههای علم و هنر کلاسیک را رد کرده و امتیازهای گونه مدرن این دو را به رخ میکشد. مطابق آموزه کلاسیک، نقاشی بر پرسپکتیو استوار است. مناظری که با این روش نقاشی میشوند، چشماندازی آرامشبخش دارند. فاصله خود را با ناظر حفظ میکنند و او را به درون خود نمیپذیرند. این مناظر مصاحبانی آدابدان هستند. اما نقاشی امروز دیگر بر آموزههای کلاسیک تکیه ندارد و ژانرهای مختلفی را به خود دیده است. بازتولید و بازیابی مفهوم مهمی است که مرلوپونتی از آن به عنوان هدف نقاشان مدرن یاد میکند.
اگر از زمان سزان، نقاشان بسیاری از پیروی از قانون پرسپکتیو هندسی سر باز زدهاند به این دلیل است که کوشیدهاند در مقابل چشمان ما تولد منظره را بازتولید و بازیابی کنند. ژان پولان خاطر نشان کرده که فضای نقاشی مدرن، فضایی است که با دل احساس میشود.
در این میان، بد نیست کمی توقف و تامل کنیم. بین برخی محافل هنری و تعدادی از مردم جوامع از جمله جوامعی مثل ایران، بعضا درباره هنرهای مدرن، چنین قضاوتی وجود دارد که اصالت هنرهای پیشین را ندارند و در برخی مواقع هم آثار متعلق به این هنرها را ادا و اطوار روشنفکری مینامند. به عبارت دیگر گفته میشود که هنرمند یا نویسنده سعی کرده اثری غامض خلق کند یا بنویسد تا بگوید انسان مدرن و پیشرویی است. اما مرلوپونتی چنین نظری را درباره خالقان مدرن آثار هنری و مکتوب رد میکند و میگوید کسانی از قبیل ژولین بندا، حتی نتیجه گرفتهاند که نویسندگان مدرن «معماگونه»اند؛ درک کردنشان سخت است صرفا به این دلیل که چیزی برای گفتن ندارند و امور نامفهوم را به اسم هنر جا میزنند. این حرف به هیچ وجه حقیقت ندارد. اگر تفکر مدرن غامض است و برخلاف خرد عام حرکت میکند، از آن روست که دغدغه حقیقت دارد. بنابراین این نکته را هم در نظر داشته باشیم که از زاویه دید موریس مرلوپونتی، هنر مدرن یا داستاننویسی متعلق به دوران مدرن و پستمدرن، دغدغه حقیقت دارند.
«سزان میگفت باید بتوانید بوی درختان را نقاشی کنید.» چنین جملهای از دیدگاه عوام یا مخالفانش شاید از همان اطوارهای متظاهرانه و روشنفکری باشد اما مرلوپونتی در فرازی از کتابش در صدد توضیح و تشریح آن برآمده است: «نسبت ما با اشیا نسبت دوری نیست: هرکدام از آنها با بدن و سبک زندگی ما در سخن است.» او همچنن مینویسد: «انسانیت در اشیای جهان پیچیده شده است و اشیا در انسانیت. به زبان روانکاوی، اشیا عقدهاند. مقصود سزان همین بود وقتی از هاله خاص اشیا سخن میگفت که تسخیرشان وظیفه نقاشی است.»
چنین موضوعی به دلیل طرز نگرش متفاوت فلاسفهای چون مرلوپونتی به هنر است. در حالی که در دوران کلاسیک، اثر هنری رسالت و نقش دیگری داشت، این وظیفه و نقش در دوران مدرن و پسامدرن کاملا تغییر کرده است. از نظر مرلوپونتی، اثر هنری هم کلیتی جسمانی است که معنا در آن، به عبارتی آزاد نیست بلکه اسیر است، زندانی تمامی نشانهها، یا جزئیاتی است که معنا را بر من آشکار میکنند. به همین دلیل است که علومی مانند نشانهشناسی طی چند قرن گذشته به وجود آمده و به سرعت هم رشد میکند.
برای جمع کردن این بخش از بحث مربوط به نقاشی، اشارهای را که به نظریه محاکات کردیم، در نظریات مرلوپونتی هم جستجو میکنیم و به نقل این جمله از او بسنده میکنیم که نقاشی از جهان تقلید نمیکند بلکه خود جهانی مستقل است. مرلوپونتی در تشریح بیشتر این جمله میگوید این بدان معناست که در هیچ یک از مراحل مواجهه با تابلو به عین طبیعی حوالت داده نمیشویم.
درباره ادراک پدیدههایی چون خشم
تا رسیدن به مقاله پنجم کتاب، مرلوپونتی کوشیده به فضا و چیزهای جاندار و بیجانی که در آن قرار دارند، از دیدگاه ادراک نگاه کند. روش علمی این بوده که وقتی دکارت میخواسته بداند انسان چیست، ایدههایی را که به ذهنش میرسید در معرض بررسی نقادانه قرار میداده است. در این مقاله مرلوپونتی پای پدیدهای چون خشم را پیش میکشد و این مثال را مطرح میکند که وقتی من و مصاحبم مشغول حرف زدیم هستیم و مصاحب من خشمگین میشود، این خشم کجاست؟ «مردم میگویند در ذهن مصاحب من است؛ یعنی کسی که از من خشمگین شده است. هنگامی که به خشم خود میاندیشم، به هیچ عنصری بر نمیخورم که بتواند جدا یا، به عبارتی، مستقل از بدنم وجود داشته باشد.»
پس از توضیحات و تشریحاتی که مولف کتاب میآورد، به فرازی میرسد و میگوید: «به رغم همه اینها، خشم نوعی فکر است؛ خشمگین بودن بروز این فکر است که فردِ مقابل نفرتانگیز است و این فکر، همچون همه افکار دیگر، چنانکه دکارت نشان داده است، نمیتواند در هیچ بخشی از ماده جای گیرد و بنابراین، باید به ذهن تعلق داشته باشد.» و چند سطر بعدتر مینویسد: «به معنایی توضیحناپذیر با بدن من درآمیخته است.»
یکی از مطالب جالب توجه کتاب «جهان ادراک» درباره شناخت فرد از خود به معنایِ من است؛ یعنی همان «من»ی که روانشناسان از آن با تعبیر «ایگو» یاد میکنند. روانشناسان امروز تاکید دارند که ما از تجربه افراد دیگر آغاز میکنیم. اگر پیشاپیش با دیگران رابطه برقرار نکرده باشیم، به هیچ وجه از وجود خویش آگاه نمیشویم، تفکرم همیشه مرا به خودم باز میگرداند. لیکن این را تا حد زیادی مدیون رابطهام با انسانهای دیگر است. بنابراین شناخت ما از خود، به واسطه ارتباطمان با دیگر انسانها شکل میگیرد نه با اتکای صرف به ذهنمان.
مرلوپونتی تا مقاله ششم این کتاب، به این نتیجه میرسد که در این جهان، جدا کردن اشیا از نحوه ظهورشان امری ناممکن است و مینویسد: «وقتی میزی را ادراک میکنم، توجهم را از شیوه خاص میز در فعلیت بخشیدن به کارکرد خود به عنوان میز دور نمیکنم.»
نتیجهگیری
کتاب «جهان ادراک» یکی از کتابهای جالب و جذاب فلسفه پدیدارشناسی است که مطالبش به دلیل ترجمه خوب و مثالهای جزئی و عینی نویسنده، چندان سخت و پیچیده نیست. بنابراین به عنوان یکی از جزوههای فلسفه پدیدارشناسانه میتوان از مطالعهاش لذت برد و آموزههای فلسفی زیادی را هم مرور کرد.
نظر شما